گر چه من آب رخ از خاک درت يافته‌ام

شاعر : خواجوي کرماني

گرد خاطر همه از رهگذرت يافته‌امگر چه من آب رخ از خاک درت يافته‌ام
زانکه چون صبح به سحرت يافته‌امچون توانم که دل از مهر رخت برگيرم
که بدود دل و سوز جگرت يافته‌امبنشين يکدم و برآتش تيزم منشان
تا سحرگه رخ همچون قمرت يافته‌امدر شب تيره بسي نوبت مهرت زده‌ام
آن حلاوت که ز شور شکرت يافته‌امخسرو از شکر شيرين بهمه عمر نيافت
زانکه هر لحظه برنگي دگرت يافته‌امبچه مانند کنم نقش دلاراي ترا
هر چه من يافته‌ام از نظرت يافته‌امگر چه رفتي و نظر باز گرفتي از من
هردم از بار دگر خسته‌ترت يافته‌اماي دل خسته چه حالست که از درد فراق
خبرت هست که من بيخبرت يافته‌امتا خبر يافته‌ئي زان بت مهوش خواجو